آرش! ای کمانگیر والاگوهر! همواره ستوده ایم تورا تویی که پیکان شگفتی آفرینت در آمیخت با روان سترگت و در دل تاریکی فرورفت. جان باختی در راه قلمرو روشنی و نشانه گذاشتی مرزی با سیاهی اهریمنی با خون سپنتایت که جهید به رخسار هر دشمنی آرش! ای تیرافکن چیره دست! اینک دگربار نیازمندیم به‌ پیکان شگفتی آفرینت, کمان ستبرت و خون دلت این بار نیز تا بازشناسیم مرز میان تهمتنان پاک نژاد و انیران پلشت بنیاد میان زادبوم والاتباران آزاده و بیابان پلشت زادگان دریده میان خردورزان یگانه و بردگان بت بیگانه

ناشناس

به نام زن به نام زندگی * رها شویم ز طوق بندگی* شب سیاه ما سحر شود *تمام تازیانه ها تبر شود* که با جوانه ها صدا شویم *منو توهو دگر دوباره ما شویم قسم به خون پاک لاله ها به انقلاب اشک و بوسه ها در این گذار رنج بی امان ز جان زتن وطن مرا بخوان که با خروش بانگ سرخ نام تو جهان بلرزد از قیام تو به نام زن به نام زندگی دریده شد لباس بردگی شب سیاه ما سحر شود تمام تازیانه ها تبر شود که با جوانه ها صدا شویم منو توهو دگر دوباره ما شویم برپاخیز برای … زن زندگی آزادی

ناشناس
1402/01/24
1402/01/24

بهارا چه شیرین و شاد آمدی که با مژده داران داد آمدی بده داد ما را که خون خورده ایم ستم های آن سرنگون برده ایم بدر برده از دست بیدادگر دلی در بدر، غرق خون جگر دلی، مانده صد زخم خنجر در او دلی، کین خون برادر در او دلی، در عزای عزیزان به در ندانی که نامرد با ما چه کرد گرفتند و بردند و آویختند چه خون ها که هر صبحدم ریختند ندادند رخصت که بیوه زنی بر آرد ز سوز جگر شیونی نه آن سوگواری که نگذاشتند که ازگریه هم باز می داشتند بهارا ببین این دل ریش ریش بلا برده از طاقت خویش بیش دلی کش به صد درد آغشته اند دلی کش به هر صبحدم کشته اند بهارا من از اشک پنهان پرم که این گریه ها را فرو می خورم کجا بودی ای کاروان امید که عمری دلم انتظارت کشید چه آوردی از راه دور و دراز بگو آنچه بود از نشیب و فراز بهارا بر این دشت گلگون گذر که گیری ز خون شهیدان خبر بپرس از شقایق که چون می دمد که جای گل از خاک خون می دمد تو رفتی و روی چمن زرد شد دل باغبان تو پر درد شد گل ارغوان تو بر خاک ریخت پرستو ازین بام ویران گریخت تو رفتی و آمد زمستان سخت به سوگ تو گردون سیه کرد رخت فروخفت خورشید و یخ بست آب سر بخت بستان گران شد ز خواب مگر گردبادی در آمد ز راه که شد روز روشن چو شام سیاه تگرگ از درختان فرو ریخت برگ درو کرد این کشته را داس مرگ فرود آمد آن برق با بانگ سخت به جا ماند خاکستری از درخت تو رفتی و این باغ ماتم گرفت سر سرو آزادگی خم گرفت اجاق شب افتادگان سرد شد سر مرد پامال نامرد شد تو رفتی و داغ تو در سینه ماند به دل آتش عشق دیرینه ماند نگر تا شب تیره چون سوختیم چراغی ز جان خود افروختیم نگردد جهان تا نگردد جهان بد و نیک گیتی نماند نهان نگفتیم که یک روز سر بر کنیم؟ جهان را به آیین دیگر کنیم به آیین دیگر بر آرد بهار گلی بی غبار غم روزگار ن زمستان گذشت Ĥ بهارا بیا ک گل و لاله پر کرد دامان دشت بیا تا ببینیم در کار گل ز شبنم بشوییم رخسار گل بهاری نو آمد به صد دلبری بیا تا ازو گل به دامن بری بهارا ببین تا چه پرورده ایم ز خون دل خود گل آورده ایم فرو برده در سینه ی خویش چنگ گلی نو بر آورده خورشید رنگ بهاری بدین نازنینی کجاست که این خون بهای شهیدان ماست بهارا ندیدی تو آن رستخیز کزو چشم و دل بود خونابه ریز ز هر سوی برخاست بانگ درشت گره کرد خشم خروشنده مشت چو مشت تهی پر شود کوه کیست که را پیش سیل است یارای ایست؟ همان آب کو سر فرو افکند چو انبوه شد کوه را برکند سرافتادگان چون سر افراشتند از آن خیره سر تاج برداشتند فر ماند شمشیر از موج خون ستمکاره چون تاج شد سرنگون در آن تیر باران سپر سینه بود که از تیر در سینه ترسی نبود به خون شهیدان پیروزگر که شمشیر بر خون نیابد ظفر بهارا ببین کاین خط سرنوشت برادر به خون برادر نوشت بهارا بهل تا بگریم چو ابر که از دست دل رفت دامان صبر ندیدی تو آن کودک شیر خوار که غلتید بر خاک این رهگذار ز پستان مادر که خون می چکید پی شیر می گشت و خون می مکید ندیدی تو آن نو عروس جوان ز خون کرده آرایش گیسوان نیاسوده در بستر آرزو فروخفت بر خاک خونین کو ندیدی تو آن درد بیدادگر پسر غرق خون روی دست پدر از آن نعره ی درد و فریاد کین بلرزد دل کوه و پشت زمین همه تن نباشم چرا گریه ناک که صد شاخه از من جدا شود چو تاک چرا خون نبارد از این سرگذشت که یک عمر در خون و خنجر گذشت بهارا نگه کن که بر شاخسار چه می خواند آن مرغ آزادوار اگر خون بلبل نجوشد به باغ کجا از گل سرخ گیری سراغ؟ گل سرخ، نو می کند یاد دوست که رنگ گل سرخ از خون اوست بهارا گل تازه را یاد ده ز سرو کهن، خسرو روزبه شبی با رفیقی در آمد به راز در خانه کردم به رویش فراز گشاده رخ و مهربان دیدمش گرفتم در آغوش و بوسیدمش عصا را به کنج سرا تکیه داد کله برگرفت و قبا برگشاد نگه کرد پیش و پس خانه را ره آمد و رفت بیگانه را سرا بود ایمن، سبک دل نشست سلاح و کلاهش به نزدیک دست زهر در سخن های بایسته گفت شب تنگ ما را گل از گل شکفت سبک خیز و آهسته رفتار بود پر اندیشه و گرم گفتار بود دو چشمم به دیدار او خو گرفت دلم از دلیریش نیرو گرفت دلیری که فخر دلیران بدوست ازو هر چه آمخته داری نکوست زهی پایداری! که آن پایدار وفا را به سر بردی تا پای دار گذشت ازس ر و خم نشد گردنش سرافکندگی ماند با دشمنش به مردانگی مرگ را کرد خوار زهی مرد و آن مرگ با افتخار کسی را بدین مایه ارزندگی ست که مرگش گشاینده ی زندگی ست بهارا به یاد آر از آن سرو ناز که افتاده هم سرفراز است باز در آن واپسین دم که دم در کشید نسیم تو را در هوا می شنید تو را پیش می دید آن خوش خبر که بر می دمی ی نهان از نظر تو را می ستود، ای بهار شگفت که باد تو اکنون وزیدن گرفت درود تو هنگام بدرود گفت که باغ تو در چشم او می شکفت بیا تا مزارش پر از گل کنیم چنین، یادی از خون بلبل کنیم

خون بلبل هوشنگ ابتهاج
1402/02/14
1402/02/14

خواب می دیدم ... خواب می دیدم که رستم بود و من بودم غصه دار قصه فرزند کشتن با تهمتن هم سخن بودم ... من به او می گفتم : ای پیر دلیر پهنهء تاریخ ... یکه تاز صحنهء تاریخ ... داستان رستم و سهراب را خواندم ... داستان پور و باب غوطه ور در موج های خشم و کین در بحر بی پایان را خواندم آشکارا در دل سهراب ... مهر رستم بود ... در دل رستم ولی مهر پسر کم بود هر چه دل سهراب را در بزم می جوشید ... رستم اما با دل و دست و زبان در رزم می کوشید بارها خواندم که سهرابت ندا سر داد مهربان و نرم و آهنگین رزم را بگذار بزم را بنشین با تو ای مرد کهن در دل مرا آهنگ رزمی نیست مرد پیکاری ولی با تو مرا جز شوق بزمی نیست این چه افسون است ... با توام پیوند گنگی در دل و خون است هم نبردا ، در نبردت چهره ام را شرم می پوشد در دلم مهر تو می جوشد باز کن از ابروانت چین رزم را بگذار ، بزم را بنشین باز گفتم با تهمتن : راستی سهراب در دلش مهر تو جوشان بود از نشانی ها که مادر داده بودش در جبین و برز و بازویت فراوان بود هر چه سهرابت به نرمی مهر می ورزید مهربانی از تو کمتر دید عاقبت آن سان که رستم خواست ... با پدر جنگید ... با پدر جنگید تا در اولین کشتی پشت رستم را به خاک آورد پهلوانی را ... جاودان برگی ز تاریخ است ... آنچه آن گرد دلاور کرد فاتح پیکار .... در چنان پیکار خونخواهانه ای در صحنهء کشتار گر چه میدانست هم نبردی همچو رستم زیر خنجر داشت ... داستانی را که گفتی از تو باور داشت ... از حریفی همچو رستم کینه در دل کشت ... در نیام آورد تیغ از مشت کشتی دوم که رستم پشت آن گرد دلاور را به خاک آورد تیغ کینش سینهء سهراب را بی وقفه چاک آورد خنجر کین از نیامش رفت اندر مشت ... بی امان سهراب یل را کشت هر کسی این داستان را خواند با دلی خونین به رستم تاخت ... کاو چرا سهراب را نشناخت رستم اما گفت : می دانستم از آغاز ... که آن برو بازوی سهراب است و آنچه چون خورشید می تابید بر جانم ... آفتاب روی سهراب است من بر آن رخش جوان آن روز رستمی اما جوان دیدم راست می گویم در آن پیکار رستمی را ناتوان دیدم من به شام بزم پیش از رزم از شکاف خیمهء تورانیان در خطهء ایران دیدم آن گرد دلاور را ... بی زره بر تن دیدم آری مهرهء منظور در دریای بازویش شناور را در میان موج های حیرت و تردید طاقت سوز آشکارا دیدم آن اوج بلند کوه باور را راست می گفتند ، راست می گفتند : در سپاه سرزمین ما ... ارچه گرد آموز و دشمن سوز ... یکه تاز و نیزه باز و پهلوان پرور رزم آن گرد دلاور را هماوردی نمی دیدم جز به کام مرگ در نبرد آن یل شیرافکن شمشیر زن ،مردی نمی دیدم راستی را درهمه دنیا پهلوانی همچو او کم بود ... آری او فرزند رستم بود آزمودم بی امانش در نبرد نیزه و تیر و کمان ، پی گیر آزمودم آن دلاور را به گرز و نیزه و شمشیر در سواری ، کوه بر رود خروشان بود پایدار و ماندگار ، اما به گردش همچو توفان بود دشمن افکن در نبرد فتح و پیروزی توسن تقدیدر، پنداری چو اسبش سر به فرمان بود در سرانجام نبرد او ... گردن گردنکشان بر تیغهء شمشیر تیز مهمان بود آزمودم آن دلاور را به هر پیکار مرد میدان بود آفتاب ، آهسته آهسته از پس ابر دو لشگر پشت کوه افتاد بازگشتم خسته و رنجور از آن پیکار تن ز نیرو خالی اما سر پر از پندار پای لرزان از رکاب رخش در رکاب توسن اندیشه می کردم واندر آن گرداب اندیشه جان رستم را به حکم مهر فرزندی تا سرافراز آید از آن رزمگه سهراب یل در شیشه می کردم عمر من ، گفتم به خود امروز از شمار افزون به سال و ماه از شمار افزون چو عمرم ، کرده ام عمر یلان کوتاه صبح فردا دست اگر از جان بشویم من این به این آوردگه رستم کش ار رستم کشی گردد گر چه رستم تا به ابد در خواب خواهد شد ... نوبت سهراب خواهد شد آشکارا ، روشنا چون روز دیدمش سهراب را ، بعد از رستم در جهان پیروز نیزه اش دلدوز تیغش عالمسوز بر جهانی پهلوانی داشت . پهلوانی جهان را در جوانی داشت باز با خود گفتم آری تا چنین گردی ز پشت من به دوران هست از من و از پهلوانی نام خواهد ماند تا جهان باقی ست ... پهلوانی جهان در خاندان سام خواهد ماند شب میان خیمه ای تاریک داستان مرگ خود را در نبرد صبح روز بعد با برادر روبه رو گفتم ... این حقیقت را که خواهد کشت سهرابم به تیغ کین ، به او گفتم .... گفتمش با مادر از رستم بگو ، در مرگ من زاری نباید کرد هیچ کس تا جاودان در پهنهء گیتی نخواهد زیست در جهان از پادشاه و گرد پهلوان و پهلوان افکن چند روزی آشیان دارد زیستن را هر کسی چندی زمان دارد پنجهء تقدیر شیشهء عمر مرا در پنجهء این نوجوان دارد صبح فردا ، دست از جان شسته در آوردگه سهراب را دیدم رستم و سهراب را که آیا کدامین بیش باید زیست ... بازهم در کفهء انصاف سنجیدم ... با بهای جان خود این بار زندگی را ، زنده بودن را به آن فرزند ، دیگر بار بخشیدم روز کشتی بود ... کشتی اول ... دست هایم بوی جان می داد دست از جان شسته را ، ناید به غیر از بوی جان از دست دست هامان پنجه شد پنجه ... پنجه ها لختی به هم پیوست ... اولین باری که دستم در میان دست آن فرزند سردار است اولین و آخرین بار است ... آشکارا لرزه افتادم به جان وتن دست هایش بوی جان میداد بوی جان من خویشتن یاری رسانیدم به آن فرزند تا چو دستش بر کمرگاهم رسید ، از جا چو کاهم کند ... از فراز دست او چون سرنگون برخاک غلطیدم وای بر رستم ...!!! وای بر رستم ، درفش کاویان را واژگون دیدم...!!! لشگر ایران و ایران را به دست توران زبون دیدم خاک ایران را ز خون پاک ایران لعلگون دیدم دشت را دریای خون دیدم باز رستم را در آن دریای خون، در آزمون دیدم ... در سکوت مرگبار دشت نعره ای بر گوش جانم ریخت هوشدارویی به مغز استخوانم ریخت بر سرم فریاد زد بی تاب ... پهلوان بیدار شو از خواب ... جنگ رستم نیست با سهراب ... آنچه امروزت به میدان است جنگ توران و ایران است پیش از آنکه تیغ سهرابم بدراند جگر در کشتی اول خود تهمتن را به دست خویشتن کشتم ... در دل پیکار ... رستم و زنهار !!! صبح فردا ... کشتی دوم ... تا دهم درس وطن خواهی دلیران را خنجر سردار ایران چاک می زد سینهء سردار توران را تیغ خون آلود در مشتم در دو کشتی رستم و سهراب را کشتم آنچه باقی ماند آنچه او تا جاودان جاوید کیهان بود سر فراز و سرور تاریخ دوران بود ایران بود ایران بود...

علیرضا شجاع پور

در انباشتگی اندوه هنگامه شیون پریشانی همگانی می توان دل خوش کرد به گذشته خاک شده یا آینده پنهان گیسوان افشان اما فرا می خوانند ما را گوش سپاریم به تندبار باران تا پیش از سررسیدن تندباد

ناشناس

دشنام می دهم به تو تویی که پایبندی به یاوه های سیاه و استوار بر این آرمان که دیگری را نیز افکنی به چاه خوار می شمارم تو را تویی که می کشی کسان چون گوش فرا نمی دهند آسان به ژاژخایی و هذیان ناکسان توهین می کنم به تو تویی که پستی و بی سر وپا و توهین می کنی، بی شرم و بی حیا به هوش و خرد تک تک ما

ناشناس
1402/03/31
1402/03/31

شعر "افسانه وطن": این روزها تمام تنم درد می کند بر شانه های من وطنم درد می کند سربازهای شب همه جا را گرفته اند انگار گوش های خدا را گرفته‌اند فریاد می زنیم و جوابی نمی دهد در چاه ظلمتیم و طنابی نمی دهد گفتند معصیت که از اندازه بگذرد پیغمبری می آید و رحمت می آورد اینجا بهار شادی گل ها تباه شد رنگین کمان هستی آن ها سیاه شد دیگر از این ستم چه گناهی فراتر است جایی که گرگ با سگ گله برادر است پیغمبری کجاست عصایی تکان دهد ما را به چشم های خدایش نشان دهد ما را که گوشه ی قفسی دلشکسته ایم پرواز عمر را به تماشا نشسته ایم دیگر بس است هرچه که افسانه خوانده ایم چشم انتظار ناجی این خانه مانده ایم حالا که بی گناه سرِ دار می رود شمشیر شب به دیده ی بیدار می رود کو آرشی که آید و تیری رها کند تا مرز بین ما و ستم را جدا کند کو رستمی که نعره ی غیرت برآورد از چنگ دیو دلهره ما را درآورد اینک زمان رد شدن از قلب آتش است امروز نام هر نفر از ما سیاوش است هرچند دست خالی و هرچند کوچکیم ما رویش دوباره ی دستان بابکیم(۱) وقتش رسیده است که گیسو رها کنیم گردآفریدهای زمان را صدا کنیم(۲) با هم بیا که ناجی دورانمان شویم تا کاوه های دیگر ایرانمان شویم طاقت بیاورید که راهی نمانده است چیزی به انتهای سیاهی نمانده است پایان شب، سپیده ی امید می رسد این آسمان دوباره به خورشید می رسد توضیحات : ۱. بابک در بیت چهاردهم به ماجرای قطع شدن دستان بابک خرمدین سردار دلیر و مبارز ایرانی به دست اعراب در زمان حکومت خلفای عباسی اشاره دارد. ۲. گُردآفرید در بیت پانزدهم به پهلوان زن ایرانی در شاهنامه اشاره دارد که با سهراب رزم می کند سهراب به او می‌رسد و کلاهخودش را از سرش بر می دارد و با نمایان شدن گیسوان گردآفرید تازه پی می برد که آن جنگجو نه مرد، بلکه دختری در لباس رزم است. .

مه زاد رازی
1402/03/31
1402/03/31

شعر "ای واعظان": ای واعظان! نظر به شبِ تار ما کنید این چند تارِ موی رها را رها کنید اول به جیب های برهنه نگاهی و بعدا برای موعظه، ما را صدا کنید یک عمر روسری به گلومان گره زدید از کارمان گره، شده یک بار وا کنید؟ ترس از صدای فقر، وطن را گرفته است باید نمازِ وحشت از این پس به پا کنید آن نهرهای نابِ عسل در بهشت را اکنون به کامِ تلخ خلایق عطا کنید از جا که پا شوند بدل می شود به خاک کاخی که روی گُرده ی مردم بنا کنید .

مه زاد رازی
1402/03/31
1402/03/31

شعر "زن،زندگی،آزادی": آزادی آخر از دری بیرون می آید با گیسوان دختری بیرون می آید از هر لبی وا می شود مهر سکوت و از لاک امنش هر سری بیرون می آید گیرم کفن کردید ما را... از وطن باز سربازهای دیگری بیرون می آید «زن، زندگی، آزادی» از زندان حسرت در سرزمین مادری بیرون می آید می سازد از گیسوی خود یک زن درفشی چون کاوه ی آهنگری بیرون می آید این خاک می سوزد ولی مانند ققنوس باز از دل خاکستری بیرون می آید...

مه زاد رازی

کاری از اشگ بر نمی آید سر در گریبان به کاری نمی آید پایین افتادن گوشه لب ها بیهوده است اشگ آدمی همیشه سرازیر بوده سرها در گریبان بوده از عصر یخبندان تا کنون خون همیشه موج زده در رگ های تاریخ چرک و خلط همیشه روان بوده در جغرافیای بشر کاری از اشگ بر نمی آید

ناشناس
1401/10/17
1401/10/17

کجایند آنانی که آه می کشیدند ریاکارانه سر تکان می دادند با بازگفتی موذیانه در دوران درخشان خانه و کاشانه: به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را کجایند آنانی که میهن می فروختند سزای تبهکاری اشان را بر نمی تافتند و آسمان و ریسمان به هم می بافتند: امشب پریشانم. دلم هزار عقده ناگشوده دارد کجایند آنانی که با نادانی و بی خبری ، وراجی می کردند با دریدگی وخیره سری: تو را چه سود از باغ و درخت که با یاس‎ها به داس سخن گفته‎ای کجایند آنانی که خرد نداشتند حتی به قدر ارزن با کینه و نفرت داد می زدند در کوی و برزن: تیغ برکشیده را نکن به خیره در نیام حالیا که می‌رود سمند دولتت، بران، حالیا که تیغ دشنه تو می‌برد بزن کجایند آنانی که با پندار سیاه گفتار تباه و کردار خطا در سایه نعره می‌زدند همه جا: بنگر کزین ره پر خون، خورشیدی خجسته رسید کجایید ای خودفروختگان که ببینید پیامد خیانت تان؟! کجایید ای خردباختگان که ببینید سرانجام گستاخی تان؟!

ناشناس